“از اوییم و باید شویم سوی او”
به بابا که نان داد، آب داد و گذاشت تا ادامه اش دهم با خود: علی محمد بهرامی
باشگاه روزنامه نگاران مسجدسليمان/ آذين بهرامي: پدر عزیزم سلام؛ امروز که قرار به مرور هر چه دلتنگی ام است دلتنگ ترت شده ام پس چراغِ خودم را در تاریکی و نبودت روشنا می دهم تا حرف های قشنگت مرا با گنجشک و گل ها آشتی دهد پس جا میانِ نفس نفس زدن هام خالی می کنم تا دوباره همه ی زندگی ام باشی همه و همیشه! شاید هیچ کس یقین نداشته باشد که در شرایط سختی زندگی کردی ( اگر چه در شکافِ شعرها و نوشته هایت به وضوح می توان این را دید) و به درونت سفر کرد اما کسانی می دانند که مطالعه ی گسترده سواد و شعورت بود که تو را پربار کرده بود تا بایستی و بایسته بمانی؛ کاش من هم دنباله ی خوبی برای تو باشم.
امروز اگر دلم می سوزد برای این است که با تو زیاد نبوده ام و از پیمانه ی دانایی تو برای خود بر نداشته ام اما در دل خدا را شکر می کنم و دوباره در غصه ی نبودنت می نشینم و قصّه می خوانم مثل همین حالا که با چشم و زبان و خواب در دست هایت افتاده ام مثلِ دلم تنگ می شود مثل شادی ام که با توست و بعد نمی گذارم اشک ها روی زمین بریزد؛ پدر جان من تو را می خواهم اقتدار تو را می خواهم – فلسفه کامو –
می دانم تو رفتی تا بمانی بر آنچه که برایش نفس می کشیدی حتی تا آخرین لحظه ها و نفس ها . شاید در چنین اوقاتی با یک اتفاق از آمدنت تو را باور کنیم، تو که بایسته تر از زندگی ت زود آمدی و با عطسه ای ناگهان در عصر آدینه ای بین خواهش ها و خواب هام زود رفتی تا دل هایمان از هم دور بماند اما نه هیچ حرف تازه ای پنها ن نمی ماند وقتی من و تو از هم جدا و درهَمیم. حسرت آور بود و بی نقاب وقتی رفتی و تنها شدم همه اش شبیه تعارفی بود به باختن هنگام که سراغ خودت رفتم و دیدم کلمات تنها در زبانِ تو به اعتماد می رسند یا اتفاقاً که تو لغتِ لیاقت عشق بودی. فدای مرامت که منّتت را نه روی هیچ کس روی روشنایی روز کردی و روشن واردِ ذهنیت خاطره و دخترانگی هام می شدی. شاید بیشترین توقعت از دیگران این بود که می خواستی همه مثل خودت باشند: دردمند و شنوا، راستگو و درستکار، عاشق و سرسخت، نترس و رفیق و به خاطر همین نوعِ بودن، بود که این گونه سخت نفس می کشیدی اگر چه هُرم همان نفس بود که آرامم می کرد حتی حالا که من دنباله ای از رؤیای اویم.
می دانم زمینه هایی را در درونت داشتی که بیان نمی کردی و به قول دوستی «حتی از بحران هایت موقعیت می ساختی »؛ راحت بودی و متعجب، پرسش گر از پیرامونِ خود و صمیمی؛ با چشم دیگرت می دیدی و دیگری می شدی گویی که انگار همان چشمِ ابتدای خودت بودی.
مارکز در وصیت نامه اش می نویسد: « من آموخته ام زمانی که کودکی نوزاد برای اولین بار انگشت پدرش را در مشت ظریفش می گیرد برای همیشه او را به دام می اندازد» من امّا ناراحت نیستم که طعمه ام شده بودی که تمام نوزادی ام با انگشتِ تو در دهانم گذشت، نگران از ناراحتی هایِ بعضی از خودم ام؛ رنجِ بی رنگی هم برای من عالمی دارد من که حوایم و آدم را به راستی اسیر خود کرده ام هنگام که اتفّاقی به نام تو در من اوفتاد، اتفاق اصولاً زیاد هم طول نمی کشد امّا گاهی یادش قرن ها می ماند و خود می شود.
پدر جان نمی دانی صمیمیّت تو صدایی بلند کرده بود که گوش های بزرگِ شهر را تاب شنیدنش نبود به همین خاطر همیشه درها را به رویت بستند امّا عیبی ندارد ( مرگ یک دفعه بر من که اوفتاد دیدم او خود یک دفعه است خودِ دفعه – یداله رویایی) آن هنگام که تو را به خاطر آنچه می نوشتی و آنچه در سر داشتی ( فکر می کردی ) شوریده می خواندندت و این هنگام که نیستی؛ من حرف هاشان را با تمامِ اطمینانم تحمل می کنم و «بیشتر دوستت دارم چرا که می شناسمت به دوستی و یگانگی – شاملو » بگذار هر چه می خواهند بگویند می دانم و می دانی که این نه چیزی از تو کم می کند نه از من، کم برای آن ها که حتّی به شعورِ باغچه هم حسادت می کنند و نمی دانند که « من نه نیاز به دعایشان دارم و نه انتظار نگاهی به وداع / بادهای نرم التهاب دل را فرو می نشانند / و برگ های پاییزی آن را می پوشاند – آنا آخماتووا »
پدرجان می دانم که در میان دو سه دهه از سال هایت، ثانیه به ثانیه بادهای سرگردان را پرسه زدی تا به جام بلورین ِدل برسی امّا حیف در این دور و زمانه هیچ سنگی پیدا نشد که آرامشت دهد حتی حالا که آرام زیر سنگی سنگین از سکوت آرمیده ای حالا که رنگین کمان را روی خانه ی ما نشانه می گیری وقتی من منتظر ِبی بهانه ی بهانه هایت در درگاه ایستاده ام و شعور ِباران را غزل می خوانم و به پنجره می زنم شاید مادر بزرگ شاید نه …
دستی نمانده تا یاری مان کند تو که هر کس و هر جا مشکل گشایمان بودی ، افسانه می گشودی ؛ تو که ندای ِ دل ِ همه در آسمان ِ دلت پر می زد؛ کجایی که هیچ یک از دوستانت دیگر بر در ِدوستی اش نمی کوبد؟
تا زنده بودی همه دوستت داشتند و همه وابسته به تو بودند اما همین که دیگر دستی برایت نماند رفتند یعنی ناگهان ناپدید شدند و این برای من یعنی وجودِ ناموجودِ خودشان؛ اما نمی دانستند که ادامه ی دست هایت در دستِ من و ماست؛ عیبی هم ندارد دیگر کارم از غصه گذشته و عمیق می خندم چرا که می خوانم « یدالله فوق ایدیهم » و « دیدگان فرو می بندم تا چیزی نبینم – پل الوار » و دیگر هیچ [ سیاه از بخت تو روسری گُل دار به سر می بندم و به خواب می روم شاید ببینمت که نامه ام را می خوانی] زیاد از زمانه دوستت دارم.
دخترت آذین
ياد و خاطره استاد بهرامي گرامي باد. روحش شاد
آقاي مرادي دستت درد نكند. انشالله كه روحش شاد و قرين رحمت الهي باد.
هر زمستان سرما/ روي پيشاني مادر خطي از غم مي كاشت/ پنجره شيشه نداشت….
روحش شاد
یاد استاد بهرامی بخیر و نیکی روحشان شاد حیف شد افسوس و امان از مرگ ، متن بسیار جالبی بود
روحش شاد…
خداروح استادبهرامی شادکندگل به قبرت استادچندسالی بااستاددریک محله بودیم واقعاچه انسان بزرگی بودآن زمان خواهرخوبم آذین خانم کودک بودوالان که این مقاله خوندم خیلی خوشحال شدم چون فهمیدم که وجاق استاد روشنه الحمدالله.فرزندهنر باش نه فرزندپدر که نام هنر زندکندیادپدر
استاد هیچوق سختکوشی ،تلاش،پشت کار و بخصوص مهربانیت را در برخورد با شاگردانت فراموش نمیکنم
روحت شاد و خدایت بیامرزد
با سلام
یادو خاطره ی این استاد فرهیخته و عزیز تا ابد گرامی باد….برای شادی روحش صلوات و فاتحه
سلام – خنده ها و مهربانی های او هیچوقت فراموش نمی شود . متاسفم که این معلم مهربان این دنیا را ترک کرد آنچه مایه آرامش است اینکه ابن راهی است که همه می روند . برای خودم هم متاسفم که بدلبل بیماری و زمین گیر بودن نمی توانم به زبارت آرامگاهش بروم
خدایش بیامرزد
روحش شاد