باشگاه روزنامه نگاران مسجدسليمان/ محمدمراد یوسفی نژاد: قصه ی “نقدِ نسیه ” قصه ی خاطره گونِ یک نوجوان مسجدسلیمانی ست که در یک فضای کاملاً رئالیستی (رئالیسم سنتی) نگارش شده است، قصه دارای یک پرسپکتیو چند وجهی ست که مشخصاً سه موضوع جدای از هم را دنبال می کند و نهایتاً دو موضوع را به هم گره می زند و نتیجه گیری ها را به مخاطب می سپارد، نویسنده به خوبی توانسته خواننده را با خود همراه کند، قصه ی نوجوانی محصور در قید و بندهای نوستالژیک که از زادگاه خویش مهاجرت کرده، همواره در حسرت بازگشت به زادگاه رؤیایی خویش است و در یافتن هویت جدید خود با مشکل مواجه است.
نویسنده آن طور که باید خود را ملزم به شخصیت پردازی کاراکتورهای قصه و اجسام و اشیاء نمی داند، تنها با اشاراتی از آنان می گذرد و روایت را بر مبنای همجواری ناگزیر آدم ها و مکان ها بیان می کند و این امر باعث شده تا شخصیت های قصه به مثابه ی سایه هایی گنگ به نمایش درآیند، اگر چه قصه جذابیت خود را از قلم نویسنده گرفته است اما اصل علیت و روابط علت و معلولی حوادث و رویدادها کمرنگ است، راوی تنها به بیان حسرت های خویش بسنده می کند و رد علل روانشناختی این حسرت ها را دنبال نمی کند، روابط و مناسبات خانوادگی، فامیلی و اجتماعی که شاکله اصلی احساسات نوستالژیکی را تشکیل می دهند در خلال قصه مورد ارزیابی جامعه شناسانه قرار نگرفته است تا مخاطب دریابد که چه خلاءهای هویتی موجب این حسرت ها گردیده است زیرا جغرافیا به تنهایی نمی تواند عامل چنین احساسی باشد.
ابراهیم قهرمان دیگر قصه که از میانه راه وارد قصه می شود، یعنی هیچ توضیحی در مورد گذشته و چگونگی شکل گیری شخصیتش داده نمی شود، حتی اگر نویسنده اطلاعاتی در زمینه ی گذشته او نداشته باشد می تواند در یک فرایند خیال پردازانه و منطبق با یافته های علم روانشناسی اجتماعی آن را به متن قصه بکشاند، علی رغم اشتراکاتی که راوی با ابراهیم دارد اما به لحاظ استراکچرهای شخصیتی با او احساس فاصله می کند و تنها به دلیل پرکردن برخی خاستگاههای منفعت طلبانه مورد توجه وی قرار دارد او شرور است، به درس و تحصیل اهمیتی نمی دهد از دبیرستان اخراج شده، در گوشه ی یک میدان به سیگارفروشی روی آورده، تا اینجا، تنها نقطات اشتراک آن ها، حمایت های گاه و بیگاه ابراهیم از اودر درگیری ها و همان سه حرف m.i.s است و به نظر می رسد راوی علاوه بر برخی وابستگی های اینچنینی به ابراهیم، تمایلی ندارد با او ارتباط یرقرار کند، نهایتاً ابراهیم به سربازی می رود و شهید می شود، نویسنده این روند را آنالیز نمی کند، پردازش نمی کند و با چنین نگاهی خود را در ورای یک سؤال قرار می دهد تا مجبور به پاسخگویی نباشد سؤالی که پاسخش از طرف راوی مکتوم و به مخاطب سپرده می شود: آیا سرنوشت ابراهیم یک سرنوشت محتوم بوده است؟
شخصیت سوم قصه (حسن زاده) در اذهان عامه یک قهرمان است زیرا در زمان شهرداری اش، خود پشت فرمان لودر نشسته و برای احداث جاده ، خانه های مردم را خراب کرده است! اما وقتی توسط همین مردم بر یک کرسی می نشیند از آنان فاصله می گیرد، پدر یک شهید پس از این که بارها پشت در اتاقش به انتظار دیدار با او نشسته، نومیدانه از صحنه خارج می شود، نویسنده چه چیزی را می خواهد بگوید؟ او قصد تعمیم همین نمونه را به کل جامعه و کل تاریخ دارد؟
آنچه مسلم است نویسنده به خوبی توانسته است ثمره ی قهرمان پروری و قهرمان پرستی که مختص جوامع سنتی و به عبارتی جوامع فاقد توسعه یافتگی فرهنگی است را مصور و آن را به زیر یک علامت سؤال جدی و بزرگ بکشاند تا خواننده خود دریابد که قهرمانان چقدر به شعائر و آرمان های خویش پایبند می مانند و قهرمان کیست؟ ضدقهرمان کیست؟
نویسنده خود را درگیر ارزیابی و تفسیر روانشناسانه ی موضوعات و علت های فروپاشی مبانی انسانی در جامعه ای که همواره نگاهی به عقب دارد نمی کند، گویی همه ی محنت و حرمان او دوری از زادگاهش است، دنیای صاحب کمال او همان زادگاهی ست که از آن دور افتاده و نگاه کردن به مینی بوسهای عبوری و کوههایی که به m.is ختم می شوند ارضایش می کند، او نمی خواهد به عوارض و تبعات این حرمان ها بپردازد و فقط با همین نماد پردازی ها، لایه هایی از آرمان هایش را به ذهن خواننده منتقل می کند، او صرفاً به دنبال باز نمایی واقعیات است بدون کالبد شکافی آن ها او می توان گفت فقط از واقعیات عکس برداری کرده است و می خواهد به این اصل انیشتینی پایبند بماند که: خصوصیات فیزیکی اجسام و اشیاء در هر ذهنی به گونه ای خاص متجلی می شوند! اما باید قبول کرد که بازآفرینی صرف واقعیات بدون فلاش بک و پرداختن به بک گراند شخصیت ها و پدیده ها، می تواند ارزش های یک قصه ناب را تا حد یک سرگرمی تقلیل دهد، در حالیکه بهتر بود از طریق نمادپردازیهای نو که دارای لایه های چندگانه معنا باشد ، فضاها و آتمسفر ایده آل زندگی را نیز برایش ترسیم کند، چنین ترسیمی قادر خواهد بود بر تن قصه جامه ای مدرن بپوشاند.
اگر چه شخصیت راوی در خلال قصه، یک شخصیت عاصی و تحول خواه به نظر می رسد اما نمادها و نشانه های تحول خواهی کمتر در متن قرار می گیرند و آنجا که راوی مرتب به دنبال تماشای جاده و کوههای منتهی به مسجدسلیمان، احساسات نوستالژیک خود را بروز می دهد باید علت این احساسات به خواننده باز شناسانده شود زیرا برای خواننده این سؤال پیش می آید که راوی در این جاده و آن کوهها به دنبال چه می گردد و چون هیچ سکانسی وجود ندارد که مخاطب را به پاسخ این سؤال برساند لذا این اندیشه در او القاء می شود که او فقط خواهان ” بازگشت به عقب ” است و این امر هم قصه و هم ذهن خواننده را در فضای رئالیسم سنتی نگه می دارد و مدرنیته را در ساختار قصه کم رنگ تر می کند، البته این به معنای نفی اصالت ارزش های در حال فروپاشی و فراموش شده نخواهد بود.
یقیناً آشفتگی زندگی در عصر حاضر و مرگ ارزش های انسانی موجب آشوب های درونی و سرخوردگی انسان گردیده است و این انسان سرخورده راهی نمی یابد جز فرو رفتن در درون خویش و از همین نقطه است که فردگرایی و اصالت فرد آغاز می شود، آنجا که مراودات و پیوندهای فکری و اجتماعی رنگ می بازند و انسان محکوم به زندانی شدن در ذهنیت های نامفهوم خویش می گردد، امری که در جوامع در حال گذار دارد اتفاق می افتد و آن هایی که در این مسیر کندتر گام برمی دارند، زودتر لای چرخ های آن له می شوند.
سلام و درود به جناب آقای یوسفی نژاد با نقد زیبایی که قلمفرسایی نمودند.
نوشته آقای فرجی علیرغم نوستالوژیک بودن و …. بیانگر حقایقی نیز بود شخصیت سوم قصه (حسن زاده)،…وقتی توسط همین مردم بر یک کرسی می نشیند از آنان فاصله می گیرد و و و ….