رویش زاگرس/ فریبا سلطانی علاسوند: امروز صبح عجب حس غریبی دارم با همه ی خستگی در تن و روحم. اما دلم نمیخواهد بعد از یک شبکاری سخت به خانه بروم. تصمیم گرفتم در این هوای بهاری با این نسیم صبحگاهی ساعت ها بر روی نیمکت بوستان روبروی خانه ام بنشینم و از این سکوتی که صدای جیک جیک گنجشکان و رقص برگ درختان در این نسیم به هم آمیخته است چشمانم را ببندم تا می توانم نفس بکشم، آخر احساس می کنم نفس کم دارم، هوا سنگین است، بر روی سینه ام دردی سنگینی میکند، باید به هر طریقی که شده نفس بکشم چون اگر این کار را نکنم خفه می شوم…
دیشب برای من شبی سخت بود مثل روزها و شبهای دیگری که گذشت، دیشب باز زمانه خواست به من بگوید فاصله ی بین مرگ و زندگی یک نفس است، پس به دنیا دل نبندیم و از بودن در کنار هم لذت ببریم، در چشمان هم خیره شویم و بگوییم دوستت دارم، همدیگر را از همدیگر دریغ نکنیم، زمان اندک است چون این روزها بی ارزش ترین چیز دنیا جان انسان ها شده است پس برای چه بجنگیم؟ با که بجنگیم؟. وقتی با چشمان خود جوان ۴۳ ساله ای پدر دو فرزند را دیدم که چطور با نگاهش بر روی تخت اورژانس به من گفت که نجاتم دهید دارم خفه می شوم و من که میدانستم اگر هرکاری دیگر برای او انجام بدهیم در اصل او را به مرگ نزدیک تر کرده ایم و خانواده اش که غافل از هر چیزی از سر دلسوزی او را سرزنش میکردند که از خودت مراقبت نکردی و چه کردی و چه نکردی وقتی دیدم بیمار راهی جز نگاه کردن از سر ناچاری و زجر به آن ها نداشت…
پادرمیانی کردم و به خانواده اش تذکر دادم که اطراف بیمار را خلوت کنند و مهربانانه تر برخورد کنند. دلم می خواست به خواهرش بگویم به جای این حرف ها از حرف های نزده ات بگو، از دوست داشتنت، از علاقه و عشقت به برادرت، از قصه های خواهر برادری ات اما نتوانستم، فقط توانستم به پرستار بگویم پزشک بیهوشی را خبر کنید و وسایل احیا را آماده کنید و چشم از صفحه ی مانیتور بر ندارم، میدانستم این بیمار به صبح نکشیده میمیرد اما وقتی به جوانی اش به این که پدر دو فرزند خردسال است فکر می کردم دلم میلرزید.
وقتی با بیهوشی صحبت کردم گفت این بیمار اگر اینتوبه شود دیگر امیدی به زنده ماندش نیست اما من میدانستم این بیمار همین حالا هم مرده است چون ریه اش پر شده از ویروس منحوس کرونا…
با سرعت او را به بخش آی سی یو منتقل کردیم. در دلم نگرانش بودم و زیر لب با خودم میگفتم خدایا کمکش کن. بلافاصله صدای پیچ برای بخش آی سی یو کرونا را که شنیدم با خود گفتم ای داد که بیمار بد حال شد. سریع خودم را به آنجا رساندم، دیدم به سختی نفس می کشد. ما و تیم احیا تمام تلاش مان را کردیم و با دادن اکسیژن مورد نیاز و دارو به طور مقطعی حال بیمار تقریبا خوب شد. سطح اکسیژن خون بالا آمد حالا او تقریبا هوشیار شده بود او را به آرامش دعوت کردم، با او صحبت کردم گفت یک لحظه فکر کردم دارم می میرم و دیگر هیچ راهی نیست اما حالا خوشحالم که خوب شده ام و دوباره نفس می کشم. به او گفتم نباید بترسی تو خوب می شوی نفس بکس و آرامش داشته باش گفت: به نظر شما خوب می شوم؟! نمی میرم؟! به او گفتم معلوم است که خوب می شوی تو قوی هستی و جوان اگر خودت همکاری کنی و اضطراب نداشته باشی حتما خوب می شوی. سعی کردم ذهن او را به چیزهای خوب منحرف کنم اما راستش را بخواهید دلم می خواست معجزه ای رخ دهد…
دو ساعت طول نکشید که مجدداً کد احیا اعلام شد. دیگر میدانستم راهی نیست و مقاومت بیفایده است باید بیمار اینتوبه شود و به دستگاه متصل شود. در راهروی بیمارستان صدای دعای وقت سحر را میشنیدم با عجله خود را به بخش رساندم، آخر همان شد که می ترسیدم بشود. ۴۵ دقیقه بیمار را احیا کردیم هر چه تلاش کردیم فایده ای نداشت، همسر او در تمام مراحل حضور داشت و چه ناباورانه این صحنه ها را از دور تماشا میکرد، فقط می خواست باشد و به او التماس می کرد. او را به جان فرزندانش و مادر چشم انتظارش قسم می داد که خوب شود و مقاومت کند اما بی نتیجه بود چون بیمار تقدیرش به رفتن بود و رفت… و من ماندم که بایستی به همسرش که هنوز امید به خوب شدن داشت می گفتم که او برای همیشه تنهای شان گذاشت و پرکشید…
از بخش بیرون آمدم، صدای اذان صبح بغض راه گلویم را با اشک هایی که سد پشت پلک هایم را شکسته بودند و بدون اجازه سرازیر شده بود را باز کرد. دلم می خواست فریاد بزنم، احساس کردم فاصله ی بین زمین و آسمان خیلی کم شده است و خداوند خیلی آسان دست انسان ها را میگیرد و به آسمان میبرد…
این روزها بارها و بارها این اتفاق تکرار می شود و اعدادی که سه رقمی شدند و در اصل این اعداد جان انسانهایی هستند که هزاران امید و آرزو داشتند. با خود فکر کردم باید خیلی خداشناس و قوی باشیم، چون این دنیا محل گذر است و فاصله ی بین مرگ و زندگی فقط یک نفس است و دیگر هیچ.
چشمانم را می بندم و در آرامش این بوستان فقط می خواهم بر روی این نیمکت بنشینم تا نسیم بهاری به صورت خسته ام بوزد و با شنیدن آواز گنجشکهای لابه لای شاخه های درختان برای خودم شعری از عشق و زندگی بسرایم…
دل نوشته پرستار قلب مو شکوند و تشکر از پرستارها