• امروز : یکشنبه, ۴ آذر , ۱۴۰۳
  • برابر با : Sunday - 24 November - 2024
کل اخبار 12393اخبار امروز : 0
8

بازنشر/ در آستانه سال نو میلادی
کریسمس، پشت لین هفت “بی بی یان”

  • کد خبر : 52334
  • ۱۱ دی ۱۴۰۰ - ۱۶:۳۷
<span style='font-family:Tahoma, Geneva, sans-serif;font-stretch:normal;font-size:9px;color:#666666' title=''>بازنشر/ در آستانه سال نو میلادی</span><br><span style='font-family:ST;font-size:14px' title=''>کریسمس، پشت لین هفت “بی بی یان”</span>

رویش زاگرس/ فرشید خدادادیان: نه از برف خبری بود و نه از سورتمه ی پاپانوئل در آغاز زمستان مسجدسلیمان که در این روزها آب و هوایش به بهار بیشتر شبیه بود! خوزستان و مسجدسلیمان در نیمه ی اول دیماه بیشتر به سرزمینی در آستانه ی بهار شبیه بود تا منتظر زمستان. در سرزمینی که گویی […]

رویش زاگرس/ فرشید خدادادیان: نه از برف خبری بود و نه از سورتمه ی پاپانوئل در آغاز زمستان مسجدسلیمان که در این روزها آب و هوایش به بهار بیشتر شبیه بود! خوزستان و مسجدسلیمان در نیمه ی اول دیماه بیشتر به سرزمینی در آستانه ی بهار شبیه بود تا منتظر زمستان. در سرزمینی که گویی تنها دو فصل بهار و تابستان داشت!

برای مریم،بانوی سالخورده اما،کریسمس همواره یادآور خاطرات خوش دوران کودکی و نوجوانی در روستای ارمنی نشین”قلعه ممکا”در چهارمحال و کلیسای وانک در محله ی جلفای اصفهان بود.کلیسایی مقدس که او هر سال در اعیاد مذهبی به همراه خانواده اش راه صعب العبور چهارمحال به اصفهان از مسیر”گردنه رخ”را طی می کرد و آنجا در میان هم تباران و هم کیشانش ولادت مسیح، آغاز سال نو و اعیاد دیگر را به جشن می نشست.

از آن ایام، سال های متمادی می گذشت و با مهاجرت پدرش به مسجدسلیمان برای کار در شرکت نفت، او به همراه مادر و برادرش به مسجدسلیمان آمده و در این شهر نفتی جدید در ولایت خوزستان سکنی گزیده بودند.در همین شهر بود که به دبیرستان رفته بود و علاوه بر درس خواندن،در کلوپ های ارامنه در این شهر نیز شرکت و علاوه بر هنرهای فراوان،خیاطی را نیز که قبلاً از مادرش آموخته بود با هنر گلدوزی آمیخته و رفته رفته در عنفوان جوانی به خیاطی قابل تبدیل شده بود.

نیمه ی اول دیماه آن سال،مریم در حالی که آجیل های مانده از شب یلدا را در طرف نقره ای کوچک که تنها یادگارش از پدر بود می ریخت و قرآن را روی طاقچه ی اتاق کوچکش می بوسیذ و تمیز می کرد،به روزگار سپری شده ی خود می اندیشید و خاطراتش را از دبیرستان”نمره چهل”تا کلاس خیاطی باشگاه ایران و حضور در جشن های ارامنه و کلیسای نمره چهل مرور کرد.همان کلیسایی که در آنجا و بعد از آشنایی کوتاه با”مارلیک”،جوان خوش صدای گروه کر کلیسا زمینه ساز ازدواج زودهنگام،اما ناموفقش شده بود!

تولد دخترش که می توانست باعث محکم تر شدن زندگی اش شود،به فاصله بیشتر او و مارلیک انجامید و سرانجام جدایی از او بزرگترین ضربه روحی بود که مریم که آن روزها نامش”ماری”بود در آستانه سی و پنج سالگی خورده بود!

چروک های امروز صورتش او را بیاد چروک های سال ها پیش پیزرنی مهربان انداخت که در همسایگی خانه پدری برای سفارش یک کار خیاطی به خانه شان آمده بود و از ماری خواسته بود برای عید آن سال پیراهنی بلند برایش بدوزد و چشمان نافذ پسر او که بدنیالش آمده بود و با یک نگاه،دلباخته ی ماری شده بود!

مریم،کریسمس آن سال را بیاد آورد که با داشتن یک دختربچه دوست داشتی علاوه بر حس و عشق مادری،شعله های عشق دیگری نیز در دلش زبانه می کشید.پاسخی به ابراز محبت “روزعلی”،کارگر خوش سیما و مهربان چاههای نفت مسجدسلیمان!

شبی که روزعلی،پدر ماری را دیرهنگام از باشگاه بی بی یان به درب خانه شان رسانده بود و به ماری سفارش کرده بود که مواظب پدر باشند تا در مصرف نوشیدنی و بازی”لوتو”زیاده روی نکند و غروب روز بعد بود که روزعلی به بهانه پرسیدن حال پدر سر راهش را گرفته بود و بی مقدمه پرسیده بود؛با من ازدواج می کنی؟! و او گونه هایش سرخ شده بود.از این همه جسارت جوان مسلمان که بهتر از خود او می دانست که تفاوت دینی شان اجازه چنین کاری به آنها نمی داد.

مریم بیاد آورده بود که در آستانه چهل سالگی در معرض انتخابی مهم قرار گرفته بود.به خوبی می دانست که خدای همه ی ادیان آسمانی یکی است و با هر آیین و مسلکی،همین که خدا را پرستش کنی،در بارگاه او تفاوتی ندارد.تجربه قبلی اش از ازدواج با یک هم کیش نیز به او ثابت کرد که نجوای روزعلی زیرگوشش در یک دیدار مخفیانه در کنار باشگاه بی بی یان باید درست باشد که برایش از یک شاعر ایرانی خوانده بود؛ای بسا هندوی و ترک هم زبان/ای بسا دو ترک چون بیگانگان/پس زبان محرمی خود دیگرست/همدلی از هم زبانی بهتر است…

کریسمس آن سال،آخرین کریسمس ماری در کسوت یک ارمنی مسیحی بود.”عشق”کار خودش را کرده بود و هنگامی که با روزعلی به مسجدجامع نمره یک رفتند و روبروی امام جماعت مسجد شهادتین را گفت،از صمیم قلب می دانست که در کنار روزعلی سراسر زندگی اش کریسمس و شاد خواهد بود.اینگونه نیز شد.در تمام سال هایی که با نام جدیدش؛”مریم”و در کنار روزعلی در لین هفت بی بی یان زندگی می کرد،زندگی آن ها توم با مهر و دوستی بود.

روزعلی در کارش پیشرفت کرده بود و به مسئول شیفت چاه نفت۲۶۲ بی بی یان ارتقاء پیدا کرده بود.چاهی که البته در محلی مخوف قرار داشت.بیرون از منطقه مسکونی و مشرف به دره ای عمیق و هولناک که به دره جندینه(=دره ی جن ها)معروف بود!همسایه ها به مریم گفته بودند از شوهرش بخواهد محل کارش را عوض کند و برایش از آدم هایی گفته بودند که در همان چاه دچار”اجنه”شده و عقل خود را از دست داده بودند!

مریم،قبلا در متون ارمنی و بعد از آن در قرآن،نکاتی راجع به اجنه خوانده بود اما حرف های همسایگان را بیشتر حرف هایی از سر بیکاری می دانست و زیاد جدی نمی گرفت.روزعلی در نوبتکاری های مختلفش از صبح تا شب یا از شب تا صبح به سرکار می رفت و یکی از دل مشغولی های مشترک شان با مریم در ایامی که فهمیده بودند قرار نیست فرزندی داشته باشند،رسیدگی به گربه های لین هفت بود.غذا دادن به گربه ها این زوج را به افرادی متفاوت تبدیل کرده بود.روزعلی بارها در صف صبحگاهی جلوی حلیمی آقای صفری،نجوا و ریزخند همسایه ها را که قطار شدن گربه ها دنبال او را به هم نشان می دادند،دیده و شنیده بود،اما این تمسخرها مانع نمی شد تا سفارش مریم برای خرید یک ظرف اضافه حلیم برای گربه ها را انجام ندهد.

گرفتن هدیه ای هرچند کوچک از فروشگاه کارگری محله بی بی یان در ایام کریسمس برای مریم یکی دیگر از وظایفی بود که روزعلی برای خود احساس می کرد.خصوصا اینکه فرزند مریم هم بعد از بزرگ شدن به خانواده ی پدر ارمنی اش سپرده شده بود و دلتنگی های مریم را در کریسمس هرسال بیشتر می کرد.دلتنگی هایی که تنها نماز طولانی مریم بر سجاده ای آکنده از گل های مریم آن را کم می نمود و روزعلی پایان هر نماز به مریم می گفت؛التماس دعا مریم مقدس….و او می خندید.مثل الان که داشت با صورتی که هنوز ردی از زیبایی ایام دور جوانی داشت،عکس روزعلی در قاب عکس را پاک می کرد و در دل حسرت می خورد که چرا هشدار همسایه ها را در خصوص محل کار روزعلی و امکان جن زدگی جدی نگرفته بود!

روزی که ماشین بهداری شرکت نفت روزعلی پریشان حال را به زور سوار پیکاب کرد تا به سفر بی بازگشت به تیمارستان همدان ببرد،بدترین روز زندگی مریم بود و فکر نمی کرد اجنه ی چاه۲۶۲ کار خود را کرده باشند و روان روزعلی را پریشان نموده باشند!

خانه ی شرکت نفت را که مجبور شد تحویل دهد،با اندوخته ای که داشت و پولی که شرکت نفت بابت ازکارافتادگی روزعلی به او داد،خانه ای کوچک پشت لین هفت بی بی یان خرید و از راه خیاطی روزگارش را در پیری و تنهایی می گذراند.یلداها و کریسمس های متعددی را پشت سر گذاشته بود،اما کریسمس آن سال دلش از اتفاقی بزرگ خبر می داد!سال ها بود که از هم کیشان سابقش بریده بود و می دانست هیچ کس کریسمس به دیدنش نمی آید،اما اشتباه نمی کرد صدای کلون درب خانه بود.شاید فاطمه خانم آمده بود تا ببیند سفارش خیاطی که برای اواخر دیماه و عروسی برادرش داده بود آماده بود یا خیر؟اما در را که باز کرد قلبش به تپش افتاد.دختر جوان با آغوش باز روبرویش ایستاده بود و فریاد زد؛ هپی کریسمس مام!

اشک شوق از دیدن دخترش که حالا جوانی خود را در چهره اش می دید در چشمانش حلقه زد.دختر آمده بود تا مادر را برای همیشه به نزد خود در اهواز ببرد و اینگونه بود که مریم آخرین کریسمس را در پشت لین هفت بی بی یان برای دختر و دامادش جشن گرفت.

لینک کوتاه : https://www.rouyeshzagros.ir/?p=52334

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 4در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 4
  1. واقعا خیلی شیوا و پر مغز واموزنده بود.

  2. درود بر جناب خدادادیان عالی بود مثل همیشه

  3. سلام .خیلی قشنگ بود ، و خواندنی، بغض را توی گلوی آدم می آورد

  4. سلام آن قدر نوستالژیک بود که خواننده رو می برد از دریچه یک انسان دیگر به قضیه نگاه کند …این دگر اندیشی ها را به حساب روح و روان از صافی گذشته استاد خدادایان باید گذاشت …خیلی از ما ها و نسل قدیم با کریسمس و مادام مریم و کلیسا در کمال آرامش و بی هیچ آزار و آذیت اعتقادی بزرگ شدیم اصلا کی به کار اعتقاد دیگران کار داشت ؟؟؟حالا ما هم نسلان استاد خدادایان چشم که می چرخانیم به ندرت جز تعداد معدودی شاید کمتر از انگشتان دست مخاطبی را بیابیم که به آن سال ها بیانیشد …همه مهاجرت کردند و جز غریبه با خاطرات دیروز کسی نمانده

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.