• امروز : دوشنبه, ۲۶ شهریور , ۱۴۰۳
  • برابر با : Monday - 16 September - 2024
کل اخبار 12155اخبار امروز : 0
3

يادي از يك مرد

  • کد خبر : 5437
  • ۱۲ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۳:۲۳

باشگاه روزنامه نگاران مسجدسليمان/عبدالرحیم سوارنژاد: در اسفند ماه سال 90 مطلبی را با عنوان عبدالسید نگاشتم و از عبدالسید خدری مرد مهربان مسجدسلیمانی که در اوج ناامیدی بزرگوارانه دستم را گرفت و به مدرسه برد تا از تحصیل بازنمانم یادی نمودم.  تا هم به پاس قدرشناسی وهم اینکه افراد ساکن در مسجدسلیمان با خوی و […]

باشگاه روزنامه نگاران مسجدسليمان/عبدالرحیم سوارنژاد: در اسفند ماه سال 90 مطلبی را با عنوان عبدالسید نگاشتم و از عبدالسید خدری مرد مهربان مسجدسلیمانی که در اوج ناامیدی بزرگوارانه دستم را گرفت و به مدرسه برد تا از تحصیل بازنمانم یادی نمودم.

 تا هم به پاس قدرشناسی وهم اینکه افراد ساکن در مسجدسلیمان با خوی و خصلت مردم دارانه اشان شناخته شوند و معرفی گردند و با این یادآوری ادای دین کنم او که شاغل در گاراژ مستوفی زاده مسجدسلیمان بود یعنی پیمانکاری ترابری و تأمین خودروهای شرکت نفت، آنجا مجموعه ای از انسانهایی از قومیت های مختلف و گویش ها را دور هم برمحور کار گرد آورده بود یعنی نمادی از همزیستی مسالمت آمیز و رفاقت های بی ریا و مهربانانه که امروز وقتی آن را به یاد می آورم با خود می گویم آنجا ایران کوچک بود که همه را در خود جای داده.

از اصغر یزدی تا سید مرعشی که با رفاقت وحسی قشنگ دورهم می نشستند و در وقت کارباجدیت براساس وظیفه شناسی تلاش می کردند و در اوقات استراحت باهم بگویند و بخندند و لبی با چای داغ در قوری لعابی تر کنند و شاید آبادی و رشد ناشی از این مقوله بود!

من گاهی با مرحوم پدر به درون گاراژ می رفتم و اجازه می یافتم در کنار مردان تلاش شهر ببنشینم و با این نشستن و مشاهده رفتار شان درس های بسیار بگیرم و بیاموزم تادر روز های سخت به کار آیند و رهایم سازند و نیز خاطره ای باشند تا با حس آن راه زندگی را بیابم از میان افراد شاغل که می شناختم.

بیش از دیگران برخوردهای محبت آمیز عبدالسید خدری را به یاد دارم با آب نباتهایی که از کشوی میزش در می آورد و به من می داد تادر آن فضای مردانه احساس امنیت نمایم و غریبگی نکنم بعدها وقتی بزرگتر شدم و راجع به طوایف اطلاعاتی یافتم فهمیدم از طایفه موری ست و چنان رفتارش پسندیده و مردمی بود که همه احساس می کردند هم طایفه آنهاست و از میان خیل مردان قدیمی اوبه دلیل بزرگ منشی و لبخندش در ذهنم ماندگار است.

البته اخم هایش نیزاو را دوست داشتنی می کرد و می دانستیم که خیر است.عبدالسید رییس تعمیر گاه بودیعنی همردیف مدیرکل خدمات و تدارکات و ترابری و تعمیرات و ماشین آلات کنونی شرکت نفت ،همه اهلل گاراژ با احترام به او می نگریستند .

خودکاری که همیشه بین انگشتانش داشت با عینکهایی که روی چشمانش می گذاشت باسوادبودنش را نشان می داد و در میان کارکنان گاراژ از معدود با سوادان بود که گاهی برای ما چند خطی هم می نوشت و تا مدتها خطش را تماشا می کردیم و به دیگران نشان می دادیم ! تا بگوییم آدم بزرگی برای ما نوشته است.

چون نوشتن با خودکار از آرزوهای دانش آموزان بود که این اجازه را به آنان نمی دادند و مجبور می شدند فقط از مداد استفاده کنند و با دیدن خط نوشته ای با خودکار همه متوجه می شدند که تعلق به فرد بزرگی دارد !

گاهی از پله های دفتر گاراژبالا می رفتیم و روبرویش می نشستیم و نگاهش می کردیم و شیوه گرفتن خودکار را بین انگشتانش را تمرین می کردیم تا یاد بگیریم وقتی بزرگ شدیم چگونه بنویسیم و گاهی هم آرزو می کردیم تا جایش بنشینیم تا هرکس وارد شد با ما دستی بدهد و سلام کند و زیر کاغذها را امضا کنیم .

روزهایی که در گوشه ای از حیاط خانه می نشستیم و چند برگ سفید را خط خطی می کردیم و تمرین امضا می نمودیم تا نمونه امضای ما خوشگل باشد و بتوانیم وقتی بزرگ شدیم زیر کاغذها را امضا کنیم مثل عبدالسید خدری تا دیگران بگویند :خیلی ممنون ،دستت درد نکنه! و همین یک جمله کافی بود تا خستگی از تنمان خارج شود .

واقعا” آرزوهایمان چه کوچک بودند ولی با همه کوچکی بازهم برآورده نمی شدند اما خبری از آن گاراژنیست تا بخواهیم امروز رییسش شویم و هنوز کسی را مانند عبدالسید نمی بینیم با پرستیز و مهربان و دوست داشتنی که لذت نگاه کودکانه با همان حس سالهای سال است آرامش می بخشد .

مدتی دلتنگ بودم ودوست داشتم به دیدارش بروم وسراغش را می گرفتم وباخود می گفتم که به یاد آن روزها باید دمی کنارش بنشینم و ناگفته هایش را بگوید و بنویسم و هر بار به دلیلی توفیق نمی گردید تا روز جمعه ای که خود را آماده نمودم و از وابستگانش خواستم تا آدرس او را بدهد و به محضرش روم و گفت : او در روز 25 دی ماه دارفانی را ودع نمود!

مثل اینکه با پتک بر سرم کوبید بهت زده مانده بودم و خود را از امروز و فردا کردن برای دیدنش سرزنش کردم و بازهم یک فرص را از دست دادم که جبرانش میسر نمی گردد ولی درسی می شود برای فرداهای دیگر که برای قدرشناسی و بهره گیری از سرمایه ها نباید تعلل کرد و از لحظات باید به سرعت بهره گرفت و برای دیدار شتاب کرد .

ناگهان زود دیر می شود و هدررفت سرمایه ها را با اهمال به نظاره می نشینیم.حالا آدرس جدید را قطعه 11 بهشت آباد داده اند و من نزد او می روم ولی نه او سخن بامن می گوید و نه من توان سئوال از او دارم فقط از شرم سر به زیرانداخته ام و اشکهایم شاهد می شوند بر تنهایی و سوزش عجیبی که در دلم از داغ فراقش افتاد.رسم روزگار همین است باید تن داد و درس گرفت و می توانستیم از گفتارش درس ببشتری بگیریم که خود را محروم ساختیم روحش شاد و خدایش بیامرزد.

لینک کوتاه : https://www.rouyeshzagros.ir/?p=5437

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.