رویش زاگرس/سعید مرادی: منوچهر شفیانی در سال ۱۳۱۹ خورشیدی در محله حسین قصاب(کوی گلستان) مسجدسلیمان به دنیا آمد. دوران دبستان و دبیرستان خود را در دبستان و دبیرستان سینا مسجدسلیمان سپری کرد. پس از پایان تحصیلات متوسطه به عنوان سپاهی دانش به روستاهای محروم رفت. تجربهٔ همین دوره از زندگی او بود که دستمایهٔ داستانهایش شد؛ داستانهایی که در آنها به زندگی مردم فقیر و محروم روستایی — چه از منظر اقتصادی و چه از منظر فرهنگی — میپرداخت.
او پس از پایان دورهٔ سپاهی دانش برای ادامهٔ تحصیل مدتی به آلمان مسافرت کرد. در همان زمان بود که خاطرهاش در کاخ جوانان کلن را دستمایهٔ داستان «آهنگی بهنام ابدیت» کرد. با وجود مخالفتهای شدید خانوادهاش با وی که به دلیل مواضع سیاسی او از حضورش در تهران بیم داشتند به تهران آمد.
از آنجا که از سالها قبل مطالبش در نشریات تهران منتشر میشد، ورودش به تهران با استقبال نشریات و روزنامههای ادبی طراز اول ایران قرار گرفته و به وی پیشنهادهای کاری بسیاری شد؛ از میان آنان دعوت مجلهٔ خوشه را پذیرفت؛ قبل از احمد شاملو او مدتی سردبیر «خوشه» بود و در همان زمان مجلهٔ فردوسی هر هفته مطلبی از او داشت؛ سپس سردبیر مجلهٔ ترقی شد.
شفیانی را بهحق میتوان از نویسندگانی دانست که در قصه های فولکلوریک ایران روش نوینی در قصهنویسی را با زمینهٔ روستا ابداع نمود. قصه های کوتاه و پرمغز .پس از وی افراد دیگری نیز به تبعیت از او به این کار پرداختند که از آن جمله میتوان به امین فقیری و بهرام حیدری اشاره کرد.
شفیانی در داستانهای خود تأکید ویژهای روی جهل و خرافهپرستی شخصیتهای داستانهایش داشت. او داستانهای خود را در مجلات «ترقی» و «خوشه» منتشر میکرد.
نکتهای که شفیانی در تمام داستانهای با زمینهٔ روستایی برجای مانده از خود بهنوعی فریاد کردهاست فقر اقتصادی و فرهنگی و جهل کهنسالی بود که صفا و صمیمیت را از چهره روستا زدوده بود پیامد آن نابودی زندگی روستایی و فرار روستاییان به شهر است. او در هر داستان علتهایی را که دغدغهٔ وی بوده و منشأ این معضل دانسته مطرح کردهاست.
در خصوص مضمون و درون مایه آثار منوچهر شفیانی آنچه که براساس تحلیل گفتمانی و محتوایی آثار ایشان نمود عینی دارد انتقادی عمیق به جهل و بیسوادی ریشه دار و اوضاع موجود فکری و فرهنگی در میان مردم سرزمینش بود که نشان از آن داشت که دردهای مشترک مردم سرزمینش را میدانست واین بود که در تمام مطالبش از یادداشت های مطبوعاتی تا قصه ها و داستان دغدغه می بینیم و آرزوی بهبود. بایدها و نبایدها در چرایی معضلات نسل جوان فقر شدید فرهنگی مردم کشورش ، سوء استفاده های از دین و اعتقادات مردمش توسط دین فروشان آنزمان حتی برای عرب زدگی که او میگفت همزاد غربزدگی ست.
او اما در میانه کشاکش گروه ها و جریانات سیاسی که در آن روزگار در ایران فعال بودند عضو هیچ جریان یا جناح سیاسی نبود. او یک جوان عاشق ایران با سری پرشور بود که در آرزوی ترقی کشور بود. و عاشق ازادی بود.
در سال ۱۳۵۵ بخشی از داستانهای منوچهر شفیانی جمعآوری شده و در کتاب کوچکی به نام معاملهچیها منتشر شد و در سال ۵۷، این داستانها به همراه دیگر داستانهای شفیانی با عنوان «قرعهٔ آخر» توسط انتشارات امیرکبیر منتشر شدند. این کتاب بعد از آن هیچ گاه تجدید چاپ نشد.
همینطور از او ترجمهٔ اشعاری از فدریکو گارسیا لورکا و چند داستان نیمهتمام بر جای ماندهاست که او هیچگاه مجال اتمام آنها را نیافت.
دوره پنج جلدی از مجموعه آثار منوچهر شفیانی در سال ۹۵ به کوشش محسن حیدری در نشر تمتی منتشر شد.
در تاریخ ۱۷ مهر سال ۱۳۴۶ منوچهر شفیانی در سن ۲۷ سالگی در خانه خودش در شمیران تهران به صورت مشکوکی از دنیا میرود. در همان شب بنابر مستندات موجود در پرونده ۸۹۴۶ دادگستری کل کشور احمد شاملو و شخص دیگری که هیچ وقت نامش افشا نشد مهمان منوچهر بودهاند.
منوچهر شفیانی در بهشت زهرای چهاربیشه شهرستان مسجدسلیمان به خاک سپرده شده است…
صبح بود، دست های نازک خورشید، تهران را در اوج لطافتش به خوابی عمیق فرو برده بود و چند ستاره که از شب قبل در میهمانی آسمان جا مانده بودند کم کم بار سفر بستند… تهران چقدر شلوغ بود؛ شهر، شهر فرنگ، از همه رنگ … یک نفر پشت در ایستاده است، جوان، شاداب، بلند بالا، با زلفی انبوه و چشمان درخشان و چهره ای طراوت گرفته از هوای روستا و زندگی در آنجا …علاقه داشت کار مطبوعاتی انجام بدهد، سراغ سردبیر مجله فردوسی رفت، او برایش از سختی کار گفت و اینکه روزنامه نگاری هلاک کننده بی رحمی است،بخصوص سر قصه نویس ها را در مسلخ خود بی رحمانه تر می برد. سری تکان داد، مجاب نشده بود …. کار روزنامه نگاری را شروع کرد و طولی نکشید که ژورنالیسم او را بلعید و شفیانی غلطید….آتشی که می رفت مبدل به شعله ای خرامان گردد و شکوفا شود گرمای خویش را به دل خاکستر داد و جان سپرد…در ماهنامه فردوسی در مقدمه داستان از شهر تا قریه نوشته شده بود:«شفیانی یکی از امیدهای ایران است در قصه نویسی… »امیدی بجا و شایسته و دریغ که او اکنون نیست و چه خوب بود اگر او همچنان در ده می ماند و می نوشت .در همان داستان می نویسد:«…دو ساعت کوفتیم تا رسیدیم به بالای کوهی که سوسن پهن شده بود زیرش و چه منظره ای،یک دست سبز بود،رودخانه کارون بصورت رشته ای آبی توی دلش جریان داشت،باغها و بیشه هایش از دور به جنگلی رویایی می مانست و ما از آن بالا سخت غرق شده بودیم توی صفای طبیعتش،یکی از بچه ها که ذوق زده شده بود وسط انبوه پونه دراز کشیده بود و دیگری نطقش بازشده بود که: بع…له…سون آپ، ماهنامه، سارتر، کیهان، ایترنشنال، انتل کوتوئل، بوق بوق توی خیابان های شلوغ؛ صف اتوبوس، شهر، شهر فرنگ…تف…من بی اختیار زمزمه کردم…طبیعت، ای تمامی طبیعت …»افسوس!که شوق او به طبیعت چیزی ازخشونت و بی عاطفگی تهران کم نکرد و شهر فرنگ او را به خود کشید و کام ناداده جانش گرفت…
یادش گرامی باد.